کتاب نایاب

فروشگاه کتاب کمیاب ,خرید و فروش کتاب نایاب ,خرید و فروش کتاب دست دوم, خریدار کتاب دست دوم

کتاب نایاب

فروشگاه کتاب کمیاب ,خرید و فروش کتاب نایاب ,خرید و فروش کتاب دست دوم, خریدار کتاب دست دوم

کتاب شب عروسی بابام

شب عروسی بابام نوشته عباس پهلوان

کتاب شب عروسی بابام به نثر و طرح داستان‌های عباس پهلوان، رنگ و شتابی ژورنالیستی یا روزنامه‌نگارانه دارد. انگار که سردستی نوشته شده است و قرار بوده است که در آخرین ساعت به چاپخانه برسد! زبان او نشات گرفته از زبان مردم کوچه و بازار و گفت‌وگوی آدم‌های قصه‌های او غنی از اصطلاحات روزمره، ضرب‌المثل‌ها و تکیه‌کلام‌های رایج همان مردم است. در داستان کوتاه «شب عروسی بابام» جدا از این زبان محاوره، عادات و سنت‌های مرسوم در نزد مردم این قشر از جامعه را هم می‌بینیم. از حمام رفتن دست‌جمعی داماد و دوستانش، تا جشن عروسی‌هایی که با رقص تخته‌حوضی همراه است و از ایندست که ما همه را از چشم پسربچه‌ای ده ـ دوازده ساله شاهد هستیم و از زبان او می‌شنویم. داستان کوتاه «شب عروسی بابام»، با همۀ هیجان و شوخ و شنگی ماجراهای آن، در ضمن غم‌نامۀ زن ایرانی نیز هست، مادر «جمال» [راوی قصه] یکی از نمونه‌های آن است. زنی که «لام تا کام» چیزی نمی‌گوید و چنان گم و کمرنگ، که جز در یک جمله و به اشاره‌ای گذرا، حتی در خود داستان هم دیده نمی‌شود. «. . . یاد روزی افتادم که تو بازار ارسی‌دوزا، مادرم منو گم کرده بود و داشتم از غصه می‌مردم. . .». روی دیگر این سکۀ نارواج، «معصومه» زن‌بابای تازه و جوان است که دل در گروی «تقی»، آن جوان غزلخوان دارد و هنوز یاد آواز کوچه‌باغی خواندن‌های او را به‌خاطر دارد. «. . . از وقتی که بابام به کمیسری عارض شد، بیچاره دیگه آواز کوچه‌باغی هم نمی‌تونه بخوونه...

برای خرید کتاب شب عروسی بابام کلیک نمایید

دانلود کتاب شب عروسی بابام

کتاب های عباس پهلوان


آخرین شبِ کار جُفت و جور کردن مجله فردوسی شنبه شب بود. دو سه صفحه جلوی مجله را، معمولاً صفحات سیاسی و آنچه من با عنوان «برای خالی نبودن عریضه» مینوشتم، به قسمت اداره مطبوعات وزارت اطلاعات می فرستادیم. بررسی می کردند. کمی و زیادی و حذفی و بعد یا تلفنی خبر می دادند که صفحات را زیر چاپ بفرستیم یا نماینده مجله برود و صفحات را بیاورد که اگر جگر زلیخا شده بود کار به بعد از نیمه شب می کشید وگرنه خلاص بودیم. یکی از شنبه شب هاکه صفحات را آوردند، دیدم لجبازی کرده اند و

 حذف های بی مورد و سانسور کشککی وایرادهای شکمکی! به مسئول مربوطه تلفن کردم و کلی جرو منجر داشتیم و هوار. کار به پادرمیانی معاون وزارت اطلاعات کشید و خلاصه هرجور بود سر قضیه را هم آورده بودیم که سر و کله پرویز نقیبی پیدا شد که آن موقع سردبیر روشنفکر بود. . . که برویم شب زنده داری. پرویز به موقع آمده بود که هم خسته بودم و هم له و لورده روحی. رفتیم به سفارش عالیجناب حافظ با شراب غم دل از دل ببریم و هرچه بادا باد. به قول آخوندها چند منبر زدیم و در دام «شرب مدام» افتادیم و کار به سحرگه کشید که به خانه رسیدیم. پرویز هم همانجا ماند. . . نزدیک ظهر بیدار شدم. اما انگار سرم شده بود سنگ آسیاب، سنگین، پردرد و در دوار.

پرویز بیدار شده بود. او سرحال بود ولی گویا به ما قاطی پاطی خورانده بودند. نه قرص افاقه کرد و نه لیمو ترش. تا اینکه پرویز گفت: «بهترین کار اینه که برم از داروخانه آمونیاک بگیرم. روی قند بریز و بخور. در لحظه ای سر دردت خوب میشه، انگار نه انگار.» و واقعاً اینطور شد. ولی زبانم سوخت. انگار یک لیوان آب جوش هورت کشیده بودم. بایخ و آب سرد درمان زبان سوختگی می کردیم که تلفن زنگ زد.

صدا را که شنیدم دلم هرّی پائین ریخت. آقای "جاری" بود که هر هفته و بخصوص شب قبل با هم تیشه داده و اره گرفته بودیم و داد و هوار. عینهو گروهبان ها اخم و تخم می کرد ومدام دایه دلسوزتر ازمادر می شد. حیرتم وقتی بیشتر شد که خیلی با ادب احوالپرسی کرد و من، با زبان سوخته، تشکر کردم و او با احترام بیشتری با کلی معذرت خواهی از من دعوت کرد که اگر مزاحم اوقات من نمی شود چند دقیقه ای به دفترش بروم.


مجله درحال چاپ بود و عصر یکشنبه آماده می شد که صبح دوشنبه منتشر شود. پرسیدم «مگر اشکالی درمجله پیش آمده است؟» خیلی مؤدبانه جواب داد: «ابداً، شما که خودتان هر طور می خواهید می نویسید و جوانب امر را رعایت می فرمائید!» تعجب من بیشتر شد. قبول کردم که به وزارت اطلاعات در میدان ارک بروم. قبلاً تلفن زدم به چاپخانه. گفتند اشکالی پیش نیامده است و مجله در حال صحافی است. حالا تعجب مبدل به کمی ترس شده بود. . . زبان سوخته هم، چیزی عینهو دست شکسته که وبال گردن باشد، مزاحم و وبال جان!

در زدم و وارد اطاق مسئول ممیزی اداره مطبوعات شدم. او با قد بلندش، تمام اندام بلند شد. از پشت میز به سرعت به استقبالم شتافت و دست داد و مرا به دو نفر دیگر معرفی کرد که با یک حرکت برخاستند و دست دادند و نشستند. سیگار تعارف کرد. گرچه خیلی احتیاج داشتم ولی تشکر کردم. حرف های آسمان و ریسمان شروع شد و پرسید: «از همکاری ما که راضی هستید؟» در این جور مواقع اول سربسرش می گذاشتم و جواب های دو پهلو میدادم و بعد کار به داد و بیداد و بدو بیراه می کشید. ازهمین جا به آن دو نفر بد گمان شده بودم. با خودم گفتم: از ساواک آمده اند. آن دو ساکت بودند و چهار جفت چشم و نگاه. رفتار آقای جاری هرقدر دوستانه تر می شد، دلهره من بالا میرفت. گفت: «راستی یادم رفت. پپسی میل دارید یا کانادادرای؟» و پشت بندش خندید و من پشتم تیرکشید و عرق سردی روی پیشانیم نشست و با این حال با عجله گفتم: نخیر. . . نخیر. . . اهل هیچ کدام نیستم. . . اگر ممکنه یه استکان چای . . . یا لیوان آب. . .

خندهای که هرگز بصورت او ندیده بودم سر داد و دندانهای ناجورش نمایان شد:

- آخه نمیشه، توی این هوای گرم. . . کانادا درای رو همه می پسندند. . . مال مسلمونهاس حالا میگیم پپسی. . .

با عجله گفتم: نه! نه چای. . .

یکی از آنها گفت: «پپسی با مزه تره!»

دیگر رد خور نداشت که قضیه جدی است! حالا داشتم فکر می کردم که چطور از آنجا فرار کنم. لابد چنین عمل شنیعی را توی آن اتاق مرتکب نمی شدند. . . محل اداری جای این حرف ها نبود. . . با این حال من همچنان یک استکان چای می خواستم. . . با اینکه زبانم همچنان ذُق ذُق می کرد. در نهایت حیرت دیدم که از خر شیطان پائین آمد و تلفن زد به آبدارخانه: «دو تاپپسی و یک کانادا و یک فنجان چای . . . هرچه زودتر...


پیش از آنکه گوشی را بگذارد آن دو مرد ساکت بلند شدند و یکی از آنها گفت: «نه احتیاجی به پذیرایی نیست. . . گفتیم سری به شما بزنیم.» دست دادند و هرکدام با احترام دست مرا هم فشردند. انگار دنیا را به من داده بودند. ولی هنوز دلم شور می زد. او دوباره تلفن زد: «یک پپسی و یک فنجان چای کافیه.» و سکوت میان ما برقرار شد. محیطی سرد بی خنده و حرفهای دوستانه و من با چه زجری آن فنجان را نوشیدم ولی وقتی فکر می کردم که باید تحمل درد جانگاه بطری پپسی را بکشم، همه چیز را از یاد میبردم...


دو سه تا ارباب رجوع آمدند. آقای جاری گفت: «کار مختصری باهات داشتم، بماند برای بعد.» یک دست خشک و خالی و زدم بیرون.

* * *

این شمه ای بود از چگونگی سانسور و برخورد آقای جاری. بعد معلوم شد که به دنبال شکایت مطبوعاتی ها از نحوه سانسور و بخصوص برخوردهای تند و زشت او، دونفر از اداره مطبوعات ساواک آمده بودند برای رسیدگی. ظاهراً به "ممیزی" قضایا را رسانده بودند و او هم به قول خودش «چموش ترین و شرورترین» مطبوعاتی ها را خواسته بود. . . تا صحنه سازیش را تکمیل کند و قضیه بطری پپسی نیز از آن شایعاتی بود که آن موقع رواج داشت. می گفتند نوعی شکنجه است برای زندانیان سیاسی و دانشجویان!؟ راست و دروغش را نفهمیدیم. بعدها از این بدتر ها هم برای ساواک و ساواکی ها درآورده بودند.

* * *

تقریباً یک دهه از کار مطبوعاتی من می گذشت. همکاری با آشفته، آژنگ، سپیدو سیاه، روشنفکر، امید ایران، خواندنی ها،. بامشاد، مهر ایران. از مقاله گرفته تا رپورتاژ و بررسی مطبوعات (برای یومیه ها) بخصوص گزارش هایی که با عکاس معروف آن زمان مجلات، علی خادم، تهیه می کردیم. خیلی گل کرده بود علی خادم. اخلاق خاصی داشت. دنیال هر سوژه ای نمی آمد. در یافتن سوژه ماهر بود، عینهو یک شکارچی. با این حال حق التحریر آن روز مطبوعات هنوز برای زندگی یک آدم یالقوز کافی نبود، من که باید خرج سه برادر کوچک تر را هم یدک بکشم.


همان زمان ها کانون آگهی زیبا - اولین مؤسسه تبلیغات تجارتی درایران- دنبال نویسنده ای برای متن های آگهی هایش بود. مدیر مؤسسه، حمزه صمیمی نعمتی، به دوستم سیامک پورزند -که آن زمان در نشریات سینمائی و سینه کلوب برو بیائی داشت- مراجعه کرده بود و او هم به عنوان اینکه خود او نمی رسد، قرار گذاشت مرا به نعمتی معرفی کند.


من در کانون آگهی زیبا دو برابر درآمدی را داشتم که از چند نشریه می گرفتم. ماهیانه و سرموقع و بدون عذر و بهانه در حسابداری های مجلات و نشریات و چک های برگشتی و غیره مواجب را می گرفتم و در همان حال به کارهای مطبوعاتی ام ادامه می دادم که با شروع دهه چهل، و حکومت دکتر امینی، روزنامه ها و مجلات، آزادتر شده بودند و من بطور جدی تری مقالات سیاسی برای مجلات و از جمله سپبد و سیاه می نوشتم و هرهفته یک داستان برای بامشاد. همزمان کار با روابط عمومی مؤسسه کیهان و آشنایی با جمعی از نویسندگان و شاعران در کتاب هفته، یک روز هم مجموعه داستان شب عروسی بابام را که تازه منتشر شده بود برای آل احمد به کیهان ماه بردم.


او با اسم من آشنا بود، چون به قول خودش "رنگین نامه ها" را می دید و اغلب می خواند. گفت: «در اولین شماره زیر شلاقت می اندازیم.». و انداخت. ایرج قریب نقدی نوشت که کمی بی انصافی بود. او منظور آل احمد را از زیر شلاق انداختن بدجوری فهمیده بود. در هرحال، چنان نقدی درکیهان ماه، برای من ارزش داشت و چنین شد که ما هم به جمع "مریدان" حضرتش اضافه شدیم.

* * *

یک روز سر و کله دوست دیگرم فریدون خادم -که او هم آن زمان در مجلات بخصوص روشنفکر و سپیدو سیاه گزارش تهیه می کرد- در دفترم کانون آگهی زیبا واقع در کوچه برلن پیدا شد و با عجله گفت: «هرکارداری بگذار زمین. دکتر عاقلی مدیرعامل فروشگاه فردوسی می خواهد ترا ببیند.» کارها را تحویل منشی دادم و با هم به دفتر او رفتیم که خیلی شیک و پیک بود و فروشگاه فردوسی آن زمان هم کلی "سوکسه" داشت. اوائل تابستان 1343 بود. دکتر عاقلی دنبال یک همکار مطبوعاتی می گشت که کاردفتر روابط عمومی فروشگاه را روبراه کند. ضمناً با مطبوعاتی ها آشنا باشد، فراخور هر نشریه، مطلبی بدهد و از این جور چیزها. داشتیم با دکتر عاقلی قرار مدار می گذاشتیم که ناگهان یک مردقدبلند و سیه چرده با سر و صدا داخل دفتر دکترعاقلی شد. هردوی آنها بلند شدند و من هم با او دست دادم. او توجهی نکرد و دنبال کاری که آمده بود، گوشه اطاق شروع کرد به پچ پچ کردن. فریدون خادم آهسته به من گفت «جهانبانوئی مدیرمجله فردوسیه! و یواش ترگفت: بهش می گند: «نعمت مامانی!»

* * *

من با مجله فردوسی بعد از 28 مرداد 1332 آشنا شده و خواننده آن بودم. از سبک و سیاق آن خوشم می آمد. ضمن اینکه خواننده پرو پاقرص داستان های (پاورقی) حسینقلی مستعان در تهران مصور و حمزه سردادور در اطلاعات هفتگی هم بودم. آن زمان ها دکتر عسکری (دندانپزشک) سردبیر فردوسی بود که انگار جای دندانپزشکی درخارجه، روزنامه نگاری خوانده بود. در مقام سردبیری برای فردوسی اعتباری کسب کرده بود که وقتی امتیاز مجله خوشه را گرفت نتوانست آنطور که برای فردوسی، دایگی می کرد برای خوشه مادری کند. بعد از او دکترمحمودعنایت سردبیر مجله شد و رونق فردوسی را حفظ کرد. مقالاتش یکی از ویژگی های فردوسی بود.

همان وقتها من برای مجلات رپورتاژ تهیه می کردم. دکترعنایت که می دید از این بابت در مجله جای یک گزارش روز با عکس و تفصیلات خالی است، از من دعوت کردگزارش هایی هم برای فردوسی تهیه کنم که نوشتم. ولی هرگز جهانبانوئی را ندیده بودم. دکترعنایت نیز، که مثل دکترعسکری سودای مدیر شدن داشت وگرفتن امتیاز، امتیازماهنامه نگین را گرفت (جالب اینکه او هم دندانپزشکی خوانده بود) و در صدد بود که فردوسی را رها کند و مجله پادر هوا مانده بود. . .

آن روز در دفتر مدیرعامل فروشگاه فردوسی، جهانبانوئی از وضع مجله می نالید. گفت: «دنبال یک سردبیر هستم ولی هیچ کدام از روزنامه نگارها زیر بار نمی روند یا باب فردوسی نیستند.»

دکتر عاقلی گفت: «از بس اخلاقت نحسه!» ناگهان فریدون خادم مرا نشان مدیر مجله فردوسی داد و گفت: «بفرما این یک سردبیر دست به نقد!»

جهانبانوئی انگار تازه متوجه من شد: یک جوان لاغر، رنگ پریده بازلف پرپشت مشکی و سبیلی نازک بر پشت لب!

رو کرد به خادم و پرسید: «ایشون رو می فرمائید، آقا کی باشند؟!»

خادم گفت: «چطور اونو نمی شناسی؟ عباس پهلوان نویسنده و . . .»

جهانبانوئی بیشتر حیرت کرد. جلو آمد و با انگشت مرا نشان داد: عباس پهلوان مجلات، این فسقلیه؟! جلوتر آمد. دست مرا گرفت و رو کرد به دکتر عاقلی و خادم و گفت:

- نمی دانم چرا هر سر دبیری گیر ما می افته کوتوله س! (عسکری و عنایت کم و بیش هم قد بودند).

پشت بندش دست مرا کشید طرف در اتاق. تازه داد و بیداد دکتر عاقلی بلند شد:

- چرا همکار مارو قر می زنی. . .

خادم غش غش می خندید. . .

بدین ترتیب مدیر مجله فردوسی سردبیر خودش را در فروشگاه فردوسی، پیدا کرده بود. البته نه به عنوان یک کالا.

* * *

درآپارتمان طبقه پنجم کوچه رامسر منشعب از شاهرضا نرسیده به خیابان ثریا پشت میز سردبیری فردوسی نشسته بودم و غرق درفکر سال هائی که خود خواننده این مجله 3 ریالی و 5 ریالی بودم، سال هایی که نصرت رحمانی ما را می برد به خیابان سعدی که سری به مجله فردوسی بزند و گاه یک ساعت دو ساعتی بابچه ها، جوان هایی که دورنصرت می پلکیدند، آنجا در سرما می ماندیم.

پیش از این ها، بعد از فوت عصار، به سفارش دوستم ایرج نبوی که آن موقع سردبیر خواندنی ها بود (و مجله آشفته هم در چاپخانه خواندنی ها چاپ می شد) سر دبیری مجله آشفته را به عهده گرفتم. پسر ارشد مرحوم عصار ارتشی بود و گویا ممانعت هایی وجود داشت. آخرین مصاحبه بازنده یاد قمرالملوک وزیری را -که آن موقع در تهران نو به سختی زندگی می کرد- با عکس و تفصیلات در همین مجله چاپ کردم. مدتی کوتاه نیز در مجله امید ایران که سر دبیر آن حسین سرفراز به سفر رفته بود. بعد هفته نامه اراده آسیا.

در روابط عمومی کیهان هفته بودیم که خبر دادند صدرالدین الهی که قرار بودماهنامه مد روز را منتشر کند، به عللی قهر کرده و رفته و حسن قریشی باعث و بانی آن، و سیامک پورزند اصرار داشتند که بالاخره این شماره در بیاید. شماره ای که الهی جفت و جورش کرده بود همه چیزش روبراه بود، از مد و آشپزی گرفته تا قسمت زنانه و دخترانه . . . ما هم آستین بالا زدیم و با چند نویسنده حرفه ای نظیر ناصر خدایار و فرامرز برزگر و حبیب الله شاملویی و دیگران مطالب متنوعی قاطی آن کردیم و بالاخره مد روز درآمد. شماره دوم زدم به چاک که اهلش نبودم. بعدها این ماهنامه بصورت زن روز منتشر شد. . .

و حالا من سردبیر فردوسی شده بودم.

* * *

زندگی کوتاه سیاسی من با جریان ملی شدن نفت شروع شد. اردشیر امیرشاهی که دوسه کلاس بالاتر از ما بود، عده ای از برو و بچه ها را به حزب زحمتکشان برد و حوزه دبیرستان دارالفنون را درحزب تشکیل دادیم که هم فعال بود و هم پر عضو و هم پر سرو صدا و به همین جهت نظر رهبران حزب را به خود جلب کرداز جمله دکتر مظفر بقایی، خلیل ملکی، علی زهری، دکترخنجی و مسعود حجازی.


پدر دکتر بقائی با پدر من دوست بود و هروقت از کرمان می آمد و یا درتهران بود، سری به خانه ما می زد. البته آن زمان من یا به دنیا نیامده بودم و یا سنی نداشتم و چیزی یادم نبود. ولی دکتر یادش بود و مرا شناخت. با خلیل ملکی از نزدیک، وقتی از طرف سازمان جوانان حزب به کلاس کادر جوانان معرفی شده بودم، آشنا شدم. او برای من مثل یک استاد بود، مانند سایر کادرهای بالای حزب.


طبیعی بودکه درچنین مرحله ای از زندگی مطبوعاتی صلاح و مصلحتی با آنها می کردم و از جمله با جلال آل احمد که از کتاب ماه در حلقه دوستان او درآمده بودیم. دکتر بقائی کرمانی گفت: «دنبال سیاست روز، رجال روز نرو. اینها چندین جا بست و بند دارند، روز به روز رنگ عوض می کنند. سیاست روزهم، به همین ترتیب، سوخت و سوز زیاد دارد. مسایل روز هم دردسرانگیز است.» پرسیدم: «پس چه کنم؟» جواب داد: «بیشتر در جهت آگاهی دادن به مردم مطالبی چاپ کن چون حتی درس خوانده ها و بسیاری از دانشکده دیده های ماهم بی اطلاعند. عامیانه فکر می کنند. دنیا پراز مسائلی است که درس خوانده ها باید آنها را بدانند.»

دکتر بقائی هیچ وقت حاضر نشد مصاحبه ای با او در مجله فردوسی داشته باشیم یا حتی با نام مستعار برایمان مطلبی بنویسد. البته سوژه می داد، و مطالب جالبی را که به نظرش می رسید با من درمیان می گذاشت که درباره آنها مقاله ای یا حاشیه ای بنویسم. عنوان نوشته های کوتاه من در فردوسی «برای خالی نبودن عریضه» بود و بعداً «ملاحظات».


خلیل ملکی از سردبیری من خیلی استقبال کرد. خوشحال شد که می دید یکی از شاگردان او دستش به دُم گاوی بند شده است. توصیه او توجه به جوانان و دانشجویان بود. مسایل دانشگاهی، دعوت از استادان خوشنام دانشگاه برای مصاحبه و نوشتن مقاله. خودش قول همکاری داد و پس از مدتی با نام مستعار «دانشجوی علوم اجتماعی» مقالاتی برای فردوسی می نوشت. امّا پس ازمدتی دستگاه سانسور زیر آب آن مقالات را زد. بعد جور دیگری آن را درآوردیم. او می گفت و من می نوشتم. منزلش اول کوچه رامسر بود از طرف شاهرضا و نزدیک دفتر فردوسی.

خوشبختانه مجله فردوسی در چند زمینه از جمله شعر امروز، دانشجویان و مسایل ملی موقعیت مناسبی داشت. خوشنامی خود را با وجود سردبیرانی چون دکتر عسکری، دکتر عنایت و مدتی هم ناصر نیرمحمدی حفظ کرده بود، گرچه در سال 1343 که مجله را تحویل گرفتم این جنبه های آن کم رنگ شده بود. با دوستانم سعی کردیم در همین زمینه ها قوتی به مجله بدهیم و آنرا از راه اجرای توصیه هایی که شده بود پُررنگ تر کنیم.


و اما نفرسوم آل احمد بود که روزهای دوشنبه صبح در کافه فیروز خیابان نادری میز مخصوصی داشت و محفلی، و مرشدی می کرد. هفته سوم و چهارم هی زد که: «بچه ها آستین ها را بالا بزنید و زیر بالِ پهلوون را بگیرید!» بعدها، برحسب و حالی که پس از 15 خرداد پیدا شده بود (و قلع و قمع مذهبی ها و نشر و پخش نقطه نظرهای مذهبی دکتر شریعتی) آل احمد توصیه می کرد که کمی لعاب مذهبی به مقالات و روی جلدها بزنیم.

در این زمان مجله احتیاج به نویسندگان و مترجمان حرفه ای نیز داشت در هر زمینه ای. اول از همه به سراغ فرامرز برزگر رفتم که فرانسه خوب می دانست و در زمینه های مختلف ترجمه می کرد. علاقه اش این بود که مقالاتی از هفته نامه «اکسپرس» ترجمه کند که آن زمان یک نشریه دست چپی (سوسیالیست) و سنگین بود. برزگر همانقدر که در ارائه مطالب علمی و سیاسی تبحر داشت، به راحتی برای مجلات، از جمله امید ایران، مطالب پیش پا افتاده ترجمه می کرد. 

مّا من در مجله فردوسی دست روی خصوصیتی گذاشتم که با حسب و حال فردوسی می خواند. ترجمه مطالب و گفتگوهایی از ژان پل سارتر، ژان ژنه، مارکوزه، برتراند راسل و. . . ماجرهای دهه 1960 به بعد، دنیای هیپی ها، بیتل ها، جنگ ویتنام- که در تمام این سال ها زمینه اکثر روی جلدها و مطالب فردوسی بود. البته اعتراض به جنگ و تلویحاً حمایت از ویتکنگ ها و مظلومیت آنها در مقابل "امپرالیسم امریکا".

* * *

صفحه شعر فردوسی سال ها در اختیار نصرت رحمانی بود. دهه سی تا چهل او خوب جوری آنرا جمع و جور می کرد. بخصوص بعد از 28 مرداد توجه به هنر و ادبیات زیادتر شده بود. دوران شعر چهارپاره بود و کمی شعر نیمایی. نوعی مضمون پردازی که بویی از نارضایتی بدهد. این حال و هوا را محمد زهری نیز حفظ کرده بود. در تغییر و تحول فردوسی با اینکه به زهری خیلی اصرار کردم که بماند، نپذیرفت. با دکتر عنایت رودرواسی داشت. آن موقع در مطبوعات رسم بود که با عوض شدن سردبیر، عده ای هم با او می رفتند. نوعی ادای دین و احترام. زهری با برادرم خیلی دوست بود. چندین و چند بار به خانه ما آمده بود. با این حال مراعات دکتر عنایت را می کرد و قول داد که شخص دیگری را معرفی کند. یک روز به محل کار صبحم در کانون آگهی زیبا آمد. وقتی کسی را که با خودش آورده بود دیدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. چون چندماهی بود نزدش انگلیسی می خواندم اما بیشتر راجع به سیاست روز و شعر و قصه حرف می زدیم. او می گفت زمانی که پس از دانشکده دوره نظام وظیفه را می گذرانده مترجم مستشاران امریکایی بوده است. ادبیات انگلیسی را می شناخت ولی آن زمان از ادبیات و شعر و قصه ایران کم می دانست: رضا براهنی.

سابقه شاگرد و معلمی و توصیه محمد زهری و بخصوص خوش برخوردی و تواضع خود براهنی سرآغاز همکاری ما در فردوسی شد. اما چند هفته ای نگذشت که با او مشکل پیدا کردیم. او سلیقه شعری خود را تحمیل می کرد. با اینکه به او میدان داده بودم تا هرچه می خواهد بنویسد ولی نقد او در مورد شاعران معاصر ناآگاهانه بود و از سرلجبازی، شعر ایران را با اندازه و "مترانگلیسی" می سنجید و در نقد برای چشم زهره گرفتن از جماعت جملات پُرطمطراقی از شعرا و نویسندگان و منتقدان انگلیسی و امریکایی چاشنی عقاید خودش می کرد که گاهی اوقات ربطی به نقد او نداشت. به همین جهت شاعران معروف معاصر شعر خودشان را به فردوسی نمی دادند و با او در گیر بودند.

اوج این درگیری ها انتقاد براهنی از نادرنادر پور، فریدون مشیری، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج بود. با بی انصافی آنان را "مربع مرگ" نامیده بود و این خود منجر به بگومگوهایی با نادرپور شده بود. دست برقضا هرچهار شاعر در حال شگفتن و شکوفایی بودند و معروف و چیزی که در شعر آنها دیده نمیشد "سایه مرگ" بوِد.

درحینی که براهنی به نقد اشعار این چهارتن ادامه می داد، نادرپور به مقابله او برخاست و حاضر به پاسخگویی شد. من هم استقبال کردم. صفحاتی در اختیار او قرار گرفت. این نزاع ادبی در مجله، نقل محافل شده بود و از سوژه های روز و خمیرمایه بحث های شبانه "بار مرمر" که پاتق ما شده بود و بعدها نیز پای بقیه شاعران و نویسندگان و هنرمندان به آن باز شد. از ساعت ده شب به بعد، پس از آن که رفقا در دکه های دیگری در اسلامبول و نادری "ته گیری" کرده بودند سری هم به "مرمر" می زدند و بار"شاغلام". او جوان خنده رویی بود با موهای قهوه ای متمایل به قرمز. باصورت بشاش و خبره در لیوان گردانی دورخودش که میز لوزی واری بود و بشکه های آبجو دم دستش. وقتی که اطراف او، روی صندلی های پایه دار بلند، جا نبود جماعت سرازیر می شدند توی هال سالن مانندی که گله به گله آن مبل گذاشته بودند.

نادرپور و براهنی شنبه شب ها برای غلط گیری مطالبشان می آمدند. دراین مورد اگر نادرپور"وسواس" داشت که مطالبش غلط چاپی نداشته باشد، براهنی مراقب بود که مبادا- با توجه به دوستی من با نادرپور- دستی در مطالبش ببرم- که چنین نمی کردم. ولی با تذکر به خود او و جلب موافقتش (که گاه به اکراه حاضر می شد) از تندی کلمات و جملات او کم می کردم که از آن حالت دعوا وتعرض بیرون بیاید. هر دو حسابی بهم" مشت ادبی" می زدند و براهنی بی پرواتر. همه خیال می کردند اگر آن دو همدیگر را در محلی ببینند، بدون هیچ چک و چانه ای، یقه همدیگر را خواهند گرفت. البته چنین نبود. گاه شنبه شب ها که برای غلط گیری مطالبشان می آمدند در سالن حروفچینی یا دفتر چاپخانه همدیگر را می دیدند ولی انگار نه انگار که همدیگر را می شناسند ولی دوستانشان، شعرا و کسانی که این جنگ و جدل ادبی را دنبال می کردند، آن دو را دشمن خونی یکدیگر می دانستند.

در یکی از این شنبه شب ها، من کارم زودتر تمام شد. خوشبختانه صفحات مجله- بخصوص صفحات سیاسی و مطالب خودم- کمتر مورد چشم زخم اداره مطبوعات وزارت اطلاعات قرار گرفته بود. نادرپور و براهنی نیز مطالب خود را خوانده و همزمان غلط گیری کرده بودند و تقریباً هرسه با هم از چاپخانه بیرون آمدیم. آن دو اتومبیل نداشتند. من از نادرپور دعوت کردم که با من به "بار مرمر" بیاید. قبول کرد و برای اینکه براهنی نرنجد، با اطلاع و موافقت نادرپور، از او هم دعوت کردم که سوار اتومبیل شود و با هم به بار مرمر برویم. گرچه اصرار داشت که از سوم اسفند تا بار مرمر -سپهبد زاهدی کمی بالاتر از میدان فردوسی- راهی نیست، با این حال سوار اتومبیل شد و هر سه با هم وارد "هال" هتل مرمر شدیم. مشتریان آشنا و ناشناس بار روی مبل های آن ولو شده بودند و طبق معمول با سروصدا با یکدیگر حرف می زدند. ناگهان با دیدن ما سه نفر سکوت خاصی همه جا را فرا گرفت. شاید فکر می کردند که همه آن حرف ها جنگ زرگری است. درمجله به همدیگر می تازند و شبها با یکدیگر"می" میزنند! آن شب براهنی فی الفور از ما جدا شد و به سوی دکتر ساعدی و چند نفر که در "هال" نشسته بودند، رفت و من و نادرپور هم به حصار "شا غلام" پناه بردیم.

پچ پچ ها شروع شد و لغز خوانی ها و دوستانه ترین سخنی که شنیدم این بود: «آشتی شان دادید؟!»

* * *

صفحات شعر فردوسی سه "متولّی" پیدا کرده بود. سوای خودم، رضا براهنی، عبدالعلی دستغیب و اسماعیل نوری علاء. شاعرانی هم بودند نظیر سهراب سپهری یا شاملو و چند نفر دیگر که نمی خواستند شعرشان در هیچکدام از آن صفحات چاپ شود. آنها را جداگانه در دو صفحه وسط مجله به نام "از خودمان« چاپ می کردم. این دوصفحه از ویژگی های ابتکاری مجله فردوسی بود که، شاید برای اولین بار در مجله ای، صفحاتی اختصاص به خبر شاعران، قصه نویسان، محققان و تکو توکی هم هنرمندان و کارگردانان تآتر داشت، با عکس هایشان. هم چنین خبر گالری های نقاشی با عکس نقاشان و کمی هم با نیش و طنز. از جمله صفحه های پرطرفدار بود.

هدف من بیشتر میدان دادن به شعرای جوان بود، هم چنین به قصه نویسان جوان و رونق دادن به کارهای هنری در هر زمینه ای و معرفی آنها. عجبا، با تمام اصراری که داشتم، کمتر صاحب قلم و یاجوانی حاضر می شد که مقاله بنویسد و در زمینه های اجتماعی اظهار نظر کند. در این زمینه کماکان صفحات در دست نویسندگان معروف بود و یا روزنامه نگاران حرفه ای. مدتی داریوش همایون و بعد منوچهر کمالی در این زمینه ها با مجله همکاری کردند. دو استثنا هوشنگ وزیری و علیرضا میبدی بودند، هر دو تحصیل کرده آلمان. یک استثنای دیگر، که با شعر به صفحات مجله فردوسی راه پیدا کرد و خیلی زود با علاقه و پشتکار و ذوق وافرش در شمار هیئت تحریریه مجله درآمد، علیرضا نوری زاده بود. در زمینه مقاله و گزارش بعدها شاعران و قصه نویسانی چون محمدعلی سپانلو، خانم شکوه میرزادگی، غلامحسین سالمی، و احمد شیرازی هم همکاری می کردند. دو صفحه را هم به نقد سینمایی اختصاص داده بودیم. جمشید ارجمند علاوه بر نوشتن مقالات سیاسی و ترجمه، سکاندار این دوصفحه بود. بعدها پرویز دوایی که نثر خاص و عقاید متفاوتی در باره فیلم و سینما داشت با ما همکاری کرد، همچنین پرویز نوری، جمال امید و کیومرث وجدانی. اگرنقدهای جالبی هم از خوانندگان مجله می رسید چاپ می کردیم. نسل بعدی نقد نویسان فیلم و سینما از میان همین جوانان ظهور کرد و صفحات سینمایی سایر مجلات و نشریات و حتی مجلات سینمایی را از آن خود کرد.

از ابتکارهای دیگر فردوسی مصاحبه با اساتید دانشگاه و صاحب نظران در زمینه های مختلف بود. برای اولین بار گفته ها و نظریات آن ها، معمولاً همراه با عکس، در یک مجله هفتگی منتشر می شد. به مرور عده ای از آن ها، از جمله عبدالحسین زرّین کوب، محمّدجعفر محجوب و مهدی بهار، به صف همکاران ما پیوستند و هرگاه سخنی و مطلبی داشتند برای ما می نوشتند که برای فردوسی مغتنم بود و کسب اعتبار می کرد.

حاصل 14 سال سردبیری فردوسی که در واقع «بازی با نارنجک» بود دو بار ممنوع القلم شدن بود در آن نظام و یک بار توقیف مجله و بعد ممنوع القلم شدن و تعطیل همیشگی در نظام امام.


عباس پهلوان